چرا وجود تو از هیچ قانونی پیروی نمی کند؟
هر چه دورتر می روی بزرگتر می شوی
هر چه نامهربانی می کنی عزیز تر می شوی
هر چه غریبگی می کنی آشناتر می شوی
و حتی از دلم به بهانه ی از دیده رفتن هم
لحظه ای نمیروی
انگار خیالاتی شده ام
دیشب باز هم پشت در خانه را تا صبح ننداختم
گفتم شاید بیایی
و شنیدم که زن همسایه می گفت :بیچاره در انکار است
و من میپندارم بیچاره کسی است که عاشق نیست
وگر نه می دانست
تا صبح از هجوم کلمات طرح واره ای برای چشمانت ساختن
حتی بدون اینکه شاعر باشم چه طعمی دارد
بگذار بگویند بیچاره است و بگذار باز هم پیرو هیچ قانونی نباشی
اما من یک قانون دارم
که تا هستم شاعر چشمان تو باشم
