در ساحلی نشسته بودم ناگهان صدایی به من گفت شرط عشق را به جا بیاور و بنویس، گفتم: قلم ندارم! گفت: استخوانت را قلم کن! گفتم: جوهر ندارم! گفت: خونت را جوهر کن! گفتم: کاغذ ندارم! گفت: پوستت را کاغذ کن! گفتم: چه بنویسم؟!
گفت: بنویس {عشق من دوستت دارم}
عشق من اونکه خودش میدونه اندازه تمام دنیا دوسش دارم
(خانمی خودم)
هزار عیب و دوصدنقص در وجود من است
تو
با نگاه محبت
مرا تماشا کن