تو هنوز با منی اما ...

من از اینجا ماندن خسته شده ام در حالیکه از طرف

ترس های بچگانه ام تحت فشار قرار گرفته ام

و اگر مجبور به رفتن هستی آرزو میکنم همین حالا بروی

برای اینکه حضورت هنوز همینجا پرسه میزند

و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت

به نظر نمیرسد این زخم ها بهبود پیدا کنند

این درد زیادی واقعی است

چیزهای زیادی وجود دارند که

زمان قادر به پاک کردنشان نیست...

وقتی گریه میکردی تمام اشک هایت را پاک میکردم

وقتی فریاد میزدی با تمام ترس هایت مبارزه میکردم

در تمام این سالها دستت را در دستم گرفتم

ولی هنوز هم تو صاحب تمام وجودم هستی

تو مرا با نور خیره کننده ات جادو میکردی

حالا از طرف زندگی ای که تو پشت سرم گذاشتی زندانی شده ام

صورتت رویاهای مرا که زمانی شیرین بودند زیارت میکند

صدای تو تمام صحت عقلی مرا تعقیب کرد

...

به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای

اگرچه هنوز هم با منی...

من خیلی وقته که تنها هستم

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 18:34

سلام عزیزم
میدونم ازم دلگیری
میدونم
فقط بدون به یادتم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:31

میدونی دوستت دارم

[ بدون نام ] شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:52

سلام محمدم
خوبی عزیزمن
ممنون از اینکه به یادم بودی
دوستت دارم

[ بدون نام ] شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:43

محمد؟
هنوز هستی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد