با دلم می مانی


هرگز گمان مبر ز خیال تو غافلم ، گر مانده ام خموش ، خدا داند و دلم
خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم ، هرچه هستی گذرا نیست
هوایت ، بویت ... فقط آهسته بگو . . . با دلم می مانی

خانمی من .......

تو را دوست دارم

و را دوست دارم
و وقتی تو نیستی غمگینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند رشک میبرم
تو را دوست دارم
وآنچه میکنی درنظرم بی همتا جلوه می کند
و بارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهائیکه که دوستشان دارم بیشتر شبیه تو هستند
تو را دوست دارم
اما هنگامی که نیستی از هر صدایی بیزارم
حتی اگرصدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها طنین آهنگین صدایت را در گوشم می شکند
می دانم که دوستت دارم
اما افسوس که دیگران دل ساده ام را کمتر باور می کنند
و چه بسا به هنگام گذر می بینم به من میخندند
زیرا آشکارا می نگرند نگاهم به دنبال توست

خانمی خودم

عاشقانه دوستت دارم

دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم

 

قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم

 

چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست

 

عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند

 

دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است

 

درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند

 

پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.

 

عاشـــــــقـــــــــانـــــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت.خانمی من

من

شاید یه کسی شبها برای اینکه خوابتو ببینه به خدا التماس میکنه!!

شاید یه کسی به محض دیدن تو دستش یخ میزنه و تپش قلبش مرتب بیشتر میشه!!

مطمِئن باش یکی شبها بخاطر تو تو دریایی از اشک میخوابه!! ولی تو اونو نمیبینی؟؟ شایدم هیچ وقت نبینی

خانمی دوست دارم

بیسکویت سوخته


**زمانی که من بچه بودم، مادرم **علاقه** داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب**
*

* درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از
گذراندن***

*یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش،
مادرم یک بشقاب*

*تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید
منتظر شدم که ببینم*

*آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این
بود که دستش را به سوی بیسکویت*

*دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود.
خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم*

*گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن
بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.*

*وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را
که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی*

*می کرد.. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق
بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که*

* بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که
بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:*

* ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و
بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))*

*زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی
بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را *

*درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام
این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر**–***

*و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر**–** یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد
روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.**  ***

*و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و
ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به **خدا** واگذار کنی.*

*چرا که در نهایت، **او** تنها **کسی** است که قادر خواهد بود رابطه ای را به
تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.***

*ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم.. در واقع، تفاهم اساس هر
روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی! ** *

*((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان
نگهدارید.))*

*بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب
خواهد بود.!.!.!.!  ***

*و لطفاً این داستان را برای کسی که زندگی تان را ارزشنمد کرده است بفرستید...
من الآن این کار را انجام دادم.*

از طرفه خانمی خودمه اگه خوندین حتما نظر بدین